مهدیمهدی، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
شروع وبلاگشروع وبلاگ، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

قشنگترین بهانه زندگیم

بدون شرح

یکی یدونه مامان امروز از صبح رفتیم خونه مامان جون خاله ها هم برای دیدن شما اومدن اونجا خیلی خوش گذشت شما هم که عاشق باباجونی دل به دل راه داره دیگه باباجون هم اگر ٢روز شمارو نبینه یا خودش میاد خونمون یا میگه بیاید اینجا که حسابی دلمون برای مهدی تنگ شده امروز ظهر هم شمارو گذاشتم پیش خاله ها و با الهام دختر خاله شما رفتم خرید رفتم برای خودم لباس بگیرم ولی مثل همیشه برای شما گرفتم مبارکت باشه گلم چقدر کفشات خوشگلن قربونت برم لباسهایی که امروز برات گرفتم اینم پشتش مبارکت باشه عزیزم ...
23 آذر 1392

وقتی یه فرشته ناز توانست رو پاهاش بایستد

دیروز یعنی 22/9/1392عزیزم تونستی بدون کمک روی پاهات بایستی هوررررررررررررا من و بابایی کلی خوشحال شدیم من انقدر ذوق کرده بودم که با پیامک به خاله ها دایی و عمه گفتم خدایا شکرت که به پاهای پسرم قدرت دادی تا بتواند بایستد الهی قربونت برم که انقدر خوشگل رو پاهات ایستادی   ...
23 آذر 1392

عکسهای ناز از یک گل پسر ناز

اینجا رفته بودیم خونه دایی جون و شما با ماشین علی بازی میکردی حمام زیارت گل پسرم الهی من قربونت برم قبول باشه پسرم تو این عکس عزیزم سه ماهه بودی   کیفیت این عکسها پایینه اخه از روی  عکس گرفتم   مامانی دالییییی       ...
15 آذر 1392

این روزهای مهدی

خوشگل مامان این روزها کارای جدید یاد گرفتی وخیلی خیلی هم شیطون شدی وقتی از مبل یا هرجای دیگه ای میگیری و می ایستی دیگه به تنهایی خودت میتونی بنشینی دست زدنت هم خیلی خوب و حرفه ای شده نانای هم میکنی تا تبلیغ تلوزیون شروع میشه شروع میکنی به نانای کردن قربونت برم که انقدر شیرینی عاشق دد رفتنی تا میبینی لباس بیرون میپوشیم شروع میکنی به دست وپا زدن و در نهایت گریه کردن عاشق سیم خوردنی این دیگه چه جورشه نمیدونم گاهی اوقات هم دستاتو ول میکنی تا به تنهایی بایستی ولی میخوری زمین عاشق باباجونی (بابای خودم) وقتی میریم خونشون دیگه خوش به حالت میشه تمام روز هم مشغول گفتن تاتا ادائی (تاب تاب عباسی) هستی وای که چقدر قشنگ میخونی دایی هم خیلی خوب میگی و...
13 آذر 1392

کمیاب شدن شیر خشک

پسر ناز من حدودا ده روز پیش بابا رفت برات شیر خشک بگیره که هرجارو گشت پیدا نکرد حسابی به هم ریخته بودیم فرداش خوشبختانه بابا یه داروخانه پیدا کرد که شیر خشک نان داشت و ده تا خرید وای چقدر شیر خشک هرچی دلم بخواد می تونم بخورم ...
13 آذر 1392

چند روز همراه با درد

سلام عزیز دلم با چند روز تاخیر برگشتیم اخه پسرم مامان چند روزی بود که حالم خوب نبود و خونه مامان جون بودیم اخه عضلات گردن مامان بدجور گرفته بود و نمیتونستم تکون بخورم خیلی خیلی بد بود چنان دردی داشت که نگو انقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم برای شما شیر درست کنم یا پوشکتو عوض کنم این چند روز زحمت ما هم افتاد گردن مامان جون که بنده خدا با اون حالش از ما هم نگه داری میکرد خلاصه اینکه این چند روز هم اینجوری گذشت 
13 آذر 1392

عکسهای ده ماهگی

عزیزم جشن ده ماهگیتو سه نفری گرفتیم  این کیک خوشگلم بابا محمد برات گرفت مهدی جونم قربونت برم که خودت با پاهای خوشگلت کنار کیکت ایستادی برای دیدن ادامه عکسها لطفا بفرمایید           ادامه مطلب... وای که چقدر دلم میخواد از این کیک بخورم   عزیز دلم تو همه زندگی من و بابایی هستی عاشقتیم    خدا جونم پسر مارو در پناه خودت حفظ کن           ...
5 آذر 1392

ده ماهگی مهدی جون

یکی یدونه من دردونه مامان پسر قشنگ من تمام زندگی منو بابایی ده ماهگیت مبارک  ده ماهه که شدی همه دنیای ما شدی چراغ خونه ما وای که زندگی با تو چقدر قشنگه پسر نازم قربونت  برم که انقدر شیرینی فدای خنده های قشنگت بشم  مهدی جونم من و بابا محمد عاشقتیم خدا جونم کودک 10 ماهه مارو در پناه خودت حفظ کن     ...
3 آذر 1392

این روزهای مهدی جون

سلام دردونه مامان الهی مامان فدات بشم انقدر شیطون شدی که یه لحظه هم نمی تونم ازت غافل بشم از صبح که بلند میشی یا میری پیش تلوزیون یا سراغ کابینتها زماتی هم که می خوام جارو برقی بکشم باید بذارمت توی تابت اخه یا میای میشینی روی  جارو یا سیمشو میکنی دهنت در کل تا وقتی بیداری یا باید پیشت بشینم یا تو بغل بگیرمت کارامو انجام بدم وقتی هم که می بینی بهت اخم میکنم تند تند بوسم میکنی قربونت برم  چهارمین مروارید خوشگلت هم جوانه زد مبارکت باشه گلم مهدی جونم عاشششششقققققتتتتتممم     برای دیدن ادامه عکسها                           ...
3 آذر 1392